یادداشت وخاطرات

من از خانه سبز شروع کردم عشق را

یادداشت وخاطرات

من از خانه سبز شروع کردم عشق را

ترک های بی صدا

 

لباسهای شسته را از توی ماشین لباسشویی بیرون می آورد.قاشق را برمی دارد وبرنج را هم می زند.ماهی توی سینی را سه قطعه می کند.پیاز هارا پوست می کند.چشمش می سوزد.

دستش را   رو گونه های خیسش می کشد.شوری اشک می رود لابلای ترک های دستش.می سوزد. ناله می کند:

- آی ..آی

به ترک های دستش نگاه می کند.ترک ها فرم انگشتانش  رابه هم ریخته است:

- شب موقع خواب بهشون می رسم.

شب  ، کرم لزج وبد بویی  رابه انگشتهایش  می مالد.آهسته روی تخت می خوابد.پتو را روی خودش می کشد.مرد رویش را برمی گرداند:

- به من دست نزن.دستت بوی بدی می ده

قلبش ترک کوچکی برمی دارد.به پشت می خوابد وزل می زند به ماه.ماه پشت پرده های پنجره ترک دارد.با تکان های پرده ، ترک ها می شکند.چشم هایش را می بندد.

مرد با سرعت فرمان را می پیچاند وماشین را به جاده خاکی می کشاند.بچه ها  آرام وبی صدا  عقب ماشین  نشسته اند .با تعجب به مرد نگاه می کند:

-  چرا پیچیدی؟ این جاده خاکیه!

مرد نگاهش نمی کند.بطری خالی را برمی دارد.ازکنار صخره های خاکستری می گذرد.از میان صخره ها ، آب جاری است.مرد بطری را بطرف صخره می گیرد.بطری پر از آب می شود.مرد بطری را بطرفش می گیرد:

- می خوری؟

به بطری نگاه می کند.آب کدر است وداخل آن پر از لجن.اخمهایش را بهم می کشد:

- اه...اه

دلش بهم می خورد.به مرد نگاه می کند.مرد آب را تا ته سر می کشد.چیزی از گلوبه پایین می رود وبالامی آید.به مرد نگاه می کند.دم ماهی کوچکی در دهان مرداست.مرد آن را قورت می دهد.دلش به می ریزد واز گلو به دهانش می رسد.

دو دستش را به دهانش می گیرد واز خواب می پرد.مرد پشت به او خواب است.نفس های آرام می کشد.به پنجره نگاه می کند.ماه نیست.پرده با باد می رقصد.

 

 

 

 

 

برش

دستش را روی زنگ  خانه گذاشت ومثل همیشه دوبار تکرار کرد.کمی منتظر شد.کسی جواب نداد:

- هنوز کلاسش تموم نشده

دستش را داخل کیف برد وکلید را بیرون آورد.از پله ها آرام بالا رفت.به طبقه دوم که رسید،نفسش برید.به در تکیه دادوکفشش را روی جا کفشی گذاشت.چشمش به گلدان پیچک افتاد.گرد وخاک روی برگهایش نشسته بود وخاکش خشک بود.بی حوصله در را باز کرد.کیف وپوشه سفید رنگ را روی میز گذاشت.به لکه های قرمز  مرباوخرده های نان روی میز نگاه کرد.لیوان چای نیمه بود وتکه  های پنیر خشک شده دورش ریخته بود.به جعبه مدادرنگی  که درش باز بود وکاغذهای  نقاشی شده وخط خطی خیره ماند:

- مامان نگاه کن.ب مثل باد .خوب نوشتم؟

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.شال سیاه را از سرش کشید وروی صندلی انداخت.آخرین دگمه مانتویش را که باز کرد،دگمه قل خورد ورفت طرف یخچال.خم شد تا دگمه را بردارد،چشمش به عکسهای روی یخچال افتاد:

- همدیگرو بغل کنید. تا سه می شمرم.حاضرید؟

کاغذ کوچکی آویزان گیره آهنی بود:

مرا تیر است آتش پر.....مرا باد است فرمانبر....ولیکن چاره امروز زور وپهلوانی نیست

قلب آهنی نقره ایی روی نوشته را گرفته بود:

- مامان آخرش رو دوباره بخون.بازم یادم رفت.

صدایی آهسته از میان لبهایش بیرون ریخت:

- رهایی با تن پولاد ونیروی جوانی نیست.

 چیزی از از درونش بالا آمد وتوی گلویش نشست .تکیه داد به دیوار.قلبش تکان خورد وبا صدا به قفسه سینه اش کوبید.در یخچال را باز کرد.شیشه آب را برداشت وبه دهانش برد.آب   سرد از گوشه های لبش بیرون ریخت و از گردنش گذشت.شیشه آب را میان سینه اش گذاشت وبر گرداند.آب از زیر سینه  اش گذشت وتوی تنش پخش شد.بغضش ترکیدچشمهایش را بست تا گرمی اشکهایش گونه هایش را نوازش کند.با چشمهای خیس به عکس پسرش نگاه کرد که او را بغل گرفته ویک چشمش را بسته است.مشتش  را محکم به سینه زد:

- ایکاش پیشم بودی.

خودش را روی صندلی انداخت.شال سیاه لیز خورد وروی زمین افتاد.ماهی های توی تنگ بطرفش آمدند.همدیگر را هل می دادند ودهانشان ،باز وبسته می شد.آب داخل تنگ کثیف وکدر بود وبوی بدی می داد.زیر سیگاری پر از ته سیگار بود.به پنجره  بسته نگاه کرد:

- وای مامان ؟هر وقت از اتاقم می آم بیرون تو دم پنجره ایی وداری سیگار می کشی!

سیگارش را روشن کرد.پک عمیقی به آ ن زد ودودش را بیرون داد.دود سیگار توی صورتش چرخید.چشمهایش سوخت.پک دوم را عمیق تر فرو داد.

مرد چاق بود وشقیقه هایش را موهای سفید پر کرده بود.دفتر وشناسنامه اش را توی پوشه گذاشت و بدستش داد.دفتر بزرگی را باز کرد وخودکار را لای آن گذاشت.

- اینجارو امضا کنید .

خودکار سیاه را برداشت وامضا کرد.خودکار را به مرد برگرداند.مرد روی صندلی چرخدار تکیه داد:

- به خاطر بچه ها یه جور باهاش کنار می آمدی.

پوشه را برداشت و با نفرت به چشمهای زیز مرد زل زد.دلش می خواست دفتر  بزرگ را ببندد و با آن محکم به سرش بکوبد.

زنگ در او را از روی صندلی پراند:

- کیه؟

- منم مامان .باز کن.

برگشت.پوشه را از روی میز برداشت وآن را داخل کیفش گذاشت.مانتویش را بیرون آورد.شال را از روی زمین برداشت وبه اتاق خواب برد.خودش را توی آیینه نگاه کرد.دستی به موها یش کشید.در را به آرامی باز کرد و خندید.

 

 

بادبادکی که نخ نداشت

دختر پنجره را باز کرد.خنکای باد ریخت توی صورتش.باد موهای سیاه را روی چشمهایش کشید.از

 

 لابلای موهایش به آسمان نگاه کرد.بادبادکی سفید با دنباله زرد وگوشواره های قرمزتوی آبی آسمان

 

 موج برمی داشت وپایین وبالا می رفت.موهایش را پشت گوش انداخت و دوباره نگاه کرد..بادبادک

 

 پشت ابر بزرگی پنهان شد.خندید.از پله ها دوید واز راهروی باریک گذشت.به حیاط رسید .رفت زیر

 

 آلاچیقی که پر بود از گلهای کاغذی واطلسی.روی تاب نشست.تاب آرام وبی صدا رفت بالاوبرگشت.به

 

 آسمان نگاه کرد.بادبادک سفید درست بالای سرش می چرخید.نخ باد بادک دیده نمی شد.زل زد به

 

 پنجره اتاق همسایه.پسر تا کمر روی پنجره خم شده بود.موهای لخت وسیاهش روی صورتش ریخته

 

 بود.چشمهای درشت وقهوه ای داشت. سرش بالا بود ونخ بادبادک را می کشید.بادبادک رفت

 

 بالاتر.نور خورشید از لابلای گوشواره رنگین کمان شد.پسر به دختر نگاه کرد.دختر خندید.پسر قرقره

 

  را به طرف دختر پرت کرد:

 

"بگیرش مال تو"

دختر قرقره را در هوا قاپید.تاب تکان شدید خورد.دختر با یک دست قرقره وبا دست دیگر میله تاب را

 

 گرفت.سرش را بالا گرفت.بادبادک پشت به او کرد ومخالف باد رفت.ابر های خاکستری جلوی خورشید

 

 را گرفت.دختر تاب را ول کرد.نخ را محکم کشید.بادبادک  کشان کشان به طرف ابرها  رفت.بادی شدید

 

 پیچید توی آلاچیق.برگ وگلهای کاغذی از روی زمین به هوا پر کشید.آسمان غرید وبین ابرها فاصله

 

 افتاد.موهای دختر به صورتش شلاق زد.دختر هل شد ونخ را به دور قرقره پیچاند.بادبادک توی آسمان

 

 گیج می رفت.نخ به ته قرقره رسید.دختر بادبادک  را کشیداما نخ میان زمین وآسمان پاره شد.باد

 

 وطوفان شاخه های درخت ها را بهم کوبید.بادبادک کله کرد وبه سرعت پایین آمد.دختر باچشم هایی

 

 که می سوخت ،رد بادبادک را گرفت.بادبادک میان درخت ها افتاد.گوشواره هایش بین شاخه ها گیر

 

کرد و دنباله اش در هوا تاب  خورد.آسمان غرش کرد.تگرگ پشت هم روی زمین ریخت.پسر پنجره را

 

 بست.دختر قرقره را روی زمین پرت کرد.جیغ کشید و به طرف در دوید.