یادداشت وخاطرات

من از خانه سبز شروع کردم عشق را

یادداشت وخاطرات

من از خانه سبز شروع کردم عشق را

هر عشقی می میرد....

دلمو اینقدر شکستی که دیگه نمی تونه برای تو بنویسم

دوست داشتن مثل بازی با الکلنگ می مونه! اونی که عاشق تره همیشه خودشو می آره پایین تا عشقش از بالا بودن لذت ببره

وقتی از خونه سبز بیرون اومدیم....وقتی دیو شک وتردید با هات دوست شد....وقتی که دیگه حرف نزدم . ...وقتی که دیگه عکس دو نفره نداشتم....طلسم شد زندگی!!

می خواستم طلسم رو بشکونم.می خواستم اینجارو برای تو بذارم وبرات بنویسم.اما نمی دونم چرا این طلسم نمی شکنه...دستم برای نوشتن نمی ره..نه اینکه بلد نباشه..نه خوبم بلده بنویسه اما دلم  - با اینکه خیلی وقته شکسته  - اجازه نوشتن  نمی ده....تو نوشتنی نیستی ...خاطره ای  شدی تو تیکه های شکسته قلبم...بذار خاطراتت بمونه و بشه یک راز...این یک رازه.یک راز بزرگ اندازه بیست وسه سال عمری که گذاشتم برای تو.

داستان می نویسم این بهتره.مگه نه؟

 

 پرده های چرک

 پنجره آشپزخانه باز است ودو کبوتر  به برنج های مانده از شب ، نوک می زنند.دستکش ها را از دست بیرون می کشد:

اینم از ظرفها!!

لیوان را برمی دارد.به قوری شیشه ایی نگاه می کند.به پره های باز شده چای ،که می چرخند وبالا می آیند،زل می زند.چای دم کشیده است.لیوان را پراز چای می کند.چای پررنگ است.کمی از آن را داغ هورت می کشد.تلخ است.روی صندلی می نشیند.سیگارش را روشن می کند.دود سیگار می پیچد وبه طرف اتاقی که درش باز است ،کشیده می شود.اتاق شلوغ وبهم ریخته است.شلوارک وتی شرت روی زمین افتاده وسیم شارژر موبایل از لبه تخت آویزان است.گیتار روی تخت خوابیده وبالشتکی که شبیه قلب است ودودست بزرگ دارد،گوشه دیوار افتاده است.چای را تا ته سر می کشد.ته سیگار راتوی زیرسیگاری له می کند.پنجره آشپزخانه را می بندد.دستی به پرده  چرکمرد،می کشد:

قول می دم بزودی بشورمتون!

تلفن زنگ می زند.گوشی را درسومین زنگ برمی دارد:

- سلام خانومی!خوبی؟

صدای آرام تکتم مثل همیشه لبخند به لبش می آورد:

- سلام عزیز.خوبم .توچی؟بچه هات؟

- همه خوبه خوب.چه خبر ؟

تکیه به مبل می دهد:

- هیچ.یه هیچ گنده .

- اما من یه خبر برات دارم.امروز رفتم وفرمی رو پر کردم که مدتها بود بهش فکر می کردم

- فرم چی؟

 - فرم اهدای عضو.میدونی که چیه؟

- آره میدونم.

- همیشه با خودم فکر می کردم که چرا باید جسمم لونه مور ومار بشه وقتی می تونه توی جسم دیگران تر وتازه بمونه

- باهات موافقم .راست می گی اما من....

- حالا این رو بذار کنا ر.خواستم بهت بگم که تو باید یه داستان بنویسی.بیا  تو مسابقه  داستان نویسی که تو فراخوان حمایت از پیوند اعضا ست ،شرکت کن

- نمی تونم .فعلا کارهای دیگه دارم.فکر نکنم بتونم

- می تونی .فرصت ارسال داستان تا همین هفته است.بجنبد.تنبلی نکن.من تا شب منتظر می مونم.ایملش کن.می خونم نظرم رو بهت می گم

- ا ما ..نه..گوش کن!

- نه بی نه .زود باش من منتظرم.کار دارم باید برم بیرون.باشه؟

- باشه .سعی می کنم اما بهت قول نمی دم.

گوشی رو سر جایش می گذارد.به طرف پنجره می رود  وبازش می کند.باد آرام روی سر وصورتش می خورد.دستش را روی قفسه سینه می کشد.نفس عمیق اش وسط راه می ماند.

آدمها از کوچه بیرون می رفتند.ماشین ها با سرعت  ازخیابان می گذشتند.زنی دست کودک اش را می کشید.کارگر شهرداری تا کمر توی سطل زباله گوشه خیابان خم شده بود.گربه ای سیاه وکثیف با شکمی برآمده از کنار زباله  می گذشت.

صندلی را کشید لب پنجره.از آن بالا رفت.گیره های پرده را دانه دانه باز کرد.

 

 

 

تکتم عزیز این داستان رو برای تو می نویسم.با دستای خودت پستش کن.اولین تجربه مسابقه رو با دستای پر مهر وگرم تو شروع کردم.فقط می دونم دوست خوب منی!

 

 

چای سبز

 

روی تخت خوابید.پرستار ملافه را تا زیر گلویش کشید.موهایش را با کلاه سفید پوشاند وبه سرم بالای سرش نگاه کرد.پنبه آغشته به الکل را روی دستش کشید.مایع زرد رنگ سرنگ توی رگهایش دوید.قرمزی خون توی سرنگ کشیده شد.توی دلش بهم ریخت وسردش شد.عرق روی پیشانی اش سر خورد واز گوشش گذشت.دست سرد ویخ زده اش را روی پیشانی کشید.ضربه های تند به قفسه سینه اش کوبید.لرزید.سعی کرد نفس عمیق بکشد.نتوانست.حبابی توی گلویش ترکید.قطره های اشک از گوشه چشمش به گونه ها غلطید.پاهایش را بهم فشرد وچشمها یش را بست.دستی گرم از زیر ملافه پاهایش را نوازش کرد:

آرام باش

داشت روی ریل قدم می زد که همه جا تاریک ومه آلود شد.می خواست پایش را روی زمین بگذارد که قطاری با سرعت اورا با خودش برد.توی سیاهی شب دست وپا می زد که دستی اورا بلند کرد وبه آسمان برد.روی تاب چوبی نشست که طنابش به آسمان تیره وتاریک وصل بود.تاب آرام رفت بالا وبرگشت.ترسید.دستش را به دو طرف طناب گرفت.تاب بالاتر رفت وحرکتش تند تر شد.از لابلای ابرها گذشت واز این آسمان به آن اسمان رفت.آنقدر بالا که نفسش برید.دست هایش را جلوی چشمش گرفت وفریاد زد.

مزه دهانش تلخ بود.مایعی لزج از میان لبانش بیرون ریخت.دهانش را با تمام قدرت باز کرد .ماهی قرمز کوچکی لیز خورد واز دهانش بیرون پرید.ماهی زیر پایش بی حرکت ایستاد.قلبش لرزید.گریه اش گرفت.درد توی سینه اش پیچید. سوزنها توی قلبش فرو می رفت ودوباره برمی گشت.دستش را به دیوار کاهگلی گرفت.بلند شد.انگشتان پایش خواب رفته بود.به دیوار چنگ زد.دیوار خراب شد وروی سرش فرو ریخت.تا خرخره توی خاک رفت.قفسه سینه اش شکاف برداشت ودرد تا مغز استخوانش پخش شد.نفسش برید.

پدر را دید که تسبیح می گرداند وذکر می خواند.شانه هایش از دو طرف آویزان بود.مادر  پشتش به پنجره بود.چادرش را روی صورت کشیده بود وگریه می کرد.حس پر کاه را داشت وروی زمین راه نمی رفت.به مادر نزدیک شد واز پنجره به اتاق سبز رنگ چشم دوخت.توی اتاق آدمهای سفید پوش ماسک زده بودند وبه اطراف می دویدند.دو مرد سبز پوش با دستهای خونی روی تخت خم شده بودند.ترسید.به پدر نگاه کرد که بی رمق به زمین افتاد ومادر ضجه می زد.دستهایش را باز کرد ونفس عمیقی کشید.از توی شیشه پنجره پرید وبا تمام وجود فریاد کشید.

 

بوی شیرینی و چای دم کشیده توی دماغش پیچید.زبانش را دور لبانش چرخاند:

چای

پلک هایش سنگین بود.به سختی بازش کرد:

آب

خنکای آب لبش را تر کرد.چشم هایش را نیمه باز کرد.همه جا سفید وروشن بود.نور چشمش را زد.دو سه بار پلک زد:

من کجام؟

صدای بهم خوردن دانه های تسبیح در گوشش نشست.صدایی آشنا در گوشش نجوا کرد:

قلب نو مبارک خانومی!!

 

وقتی چشم هایش را می بندد دستی لیوان چای سبز رنگ بدستش می دهد.چای را تا ته سر می کشد.چای شیرین است.از لابلای پلک هایش زنی را می بیند که سفید پوشیده وموهای سیاه وبلندش را باد می برد.زن می خندد وآینه ای بخار گرفته را با دستش پاک می کند.آیینه برق می زند.در آیینه قلب کوچکی را می بیند که ماهی های قرمز تخم هایشان  رارویش می ریزند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم شکرانی چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:59 ق.ظ

سخت و زجر آور به این قلب نو رسیدی . خدا کنه دیگه قلب نو یت را نشکنن.

ارتباط سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:07 ق.ظ http://www.ertebat.blogsky.com

سلام
خیلی ممنونم به خاطر لطفتون و خیلی ممنون به خاطر لینک .
من هم شما رو با عنوان :: یادداشت و خاطرات ::
لینک کردم .
براتون آرزوی موفقیت می کنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد