دستش را روی زنگ خانه گذاشت ومثل همیشه دوبار تکرار کرد.کمی منتظر شد.کسی جواب نداد:
- هنوز کلاسش تموم نشده
دستش را داخل کیف برد وکلید را بیرون آورد.از پله ها آرام بالا رفت.به طبقه دوم که رسید،نفسش برید.به در تکیه دادوکفشش را روی جا کفشی گذاشت.چشمش به گلدان پیچک افتاد.گرد وخاک روی برگهایش نشسته بود وخاکش خشک بود.بی حوصله در را باز کرد.کیف وپوشه سفید رنگ را روی میز گذاشت.به لکه های قرمز مرباوخرده های نان روی میز نگاه کرد.لیوان چای نیمه بود وتکه های پنیر خشک شده دورش ریخته بود.به جعبه مدادرنگی که درش باز بود وکاغذهای نقاشی شده وخط خطی خیره ماند:
- مامان نگاه کن.ب مثل باد .خوب نوشتم؟
لبخند کمرنگی روی لبش نشست.شال سیاه را از سرش کشید وروی صندلی انداخت.آخرین دگمه مانتویش را که باز کرد،دگمه قل خورد ورفت طرف یخچال.خم شد تا دگمه را بردارد،چشمش به عکسهای روی یخچال افتاد:
- همدیگرو بغل کنید. تا سه می شمرم.حاضرید؟
کاغذ کوچکی آویزان گیره آهنی بود:
مرا تیر است آتش پر.....مرا باد است فرمانبر....ولیکن چاره امروز زور وپهلوانی نیست
قلب آهنی نقره ایی روی نوشته را گرفته بود:
- مامان آخرش رو دوباره بخون.بازم یادم رفت.
صدایی آهسته از میان لبهایش بیرون ریخت:
- رهایی با تن پولاد ونیروی جوانی نیست.
چیزی از از درونش بالا آمد وتوی گلویش نشست .تکیه داد به دیوار.قلبش تکان خورد وبا صدا به قفسه سینه اش کوبید.در یخچال را باز کرد.شیشه آب را برداشت وبه دهانش برد.آب سرد از گوشه های لبش بیرون ریخت و از گردنش گذشت.شیشه آب را میان سینه اش گذاشت وبر گرداند.آب از زیر سینه اش گذشت وتوی تنش پخش شد.بغضش ترکیدچشمهایش را بست تا گرمی اشکهایش گونه هایش را نوازش کند.با چشمهای خیس به عکس پسرش نگاه کرد که او را بغل گرفته ویک چشمش را بسته است.مشتش را محکم به سینه زد:
- ایکاش پیشم بودی.
خودش را روی صندلی انداخت.شال سیاه لیز خورد وروی زمین افتاد.ماهی های توی تنگ بطرفش آمدند.همدیگر را هل می دادند ودهانشان ،باز وبسته می شد.آب داخل تنگ کثیف وکدر بود وبوی بدی می داد.زیر سیگاری پر از ته سیگار بود.به پنجره بسته نگاه کرد:
- وای مامان ؟هر وقت از اتاقم می آم بیرون تو دم پنجره ایی وداری سیگار می کشی!
سیگارش را روشن کرد.پک عمیقی به آ ن زد ودودش را بیرون داد.دود سیگار توی صورتش چرخید.چشمهایش سوخت.پک دوم را عمیق تر فرو داد.
مرد چاق بود وشقیقه هایش را موهای سفید پر کرده بود.دفتر وشناسنامه اش را توی پوشه گذاشت و بدستش داد.دفتر بزرگی را باز کرد وخودکار را لای آن گذاشت.
- اینجارو امضا کنید .
خودکار سیاه را برداشت وامضا کرد.خودکار را به مرد برگرداند.مرد روی صندلی چرخدار تکیه داد:
- به خاطر بچه ها یه جور باهاش کنار می آمدی.
پوشه را برداشت و با نفرت به چشمهای زیز مرد زل زد.دلش می خواست دفتر بزرگ را ببندد و با آن محکم به سرش بکوبد.
زنگ در او را از روی صندلی پراند:
- کیه؟
- منم مامان .باز کن.
برگشت.پوشه را از روی میز برداشت وآن را داخل کیفش گذاشت.مانتویش را بیرون آورد.شال را از روی زمین برداشت وبه اتاق خواب برد.خودش را توی آیینه نگاه کرد.دستی به موها یش کشید.در را به آرامی باز کرد و خندید.
چقدر آخرش چسبید ! خوشحالم برای این پایان خوب ;)
سلام
یکی از دوستان پیشنهاد کرد وبلاگتون رو ببینم . واقعا وبلاگ جالبی دارید . مطالب هم واقعا به دردبخوره .
دلم می خواد باهم تبادل لینک داشته باشیم . دوست دارم لینکتون رو تو سایتم داشته باشم تا هر وقت هم خودم و هم بازدید کننده هام دلمون خواست بتونیم بهت سر بزنیم .
اگه مایل به تبادل لینک باشید وبلاگ من رو با نام
۩۞۩ بی پرده زنان و مردان را ببینید ۩۞۩ لینک کنید . و حتما به من اطلاع بدید که وبلاگ شما رو با چه نامی لینک کنم .
برایم خیلی جالب بود. بیخود نیست که بهشت زیرپای مادران است. این مادران هستند که همه هستی و شیره خود را فدای فرزندانشان میکنند .واقعا بهصبر و فداکاری این گونه زنان باید دست مریزاد گفت. ولی ای کاش در این خاطرهتان مشخص میکردید که علت جدایی چه بوده است.